ســــــــــرزمین مـــــــــــادری

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز- هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

ســــــــــرزمین مـــــــــــادری

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز- هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

تقدیـــــــم به حسین عزیــــــــز....

 

  

بسم رب الشهـــــداء و الصدیقین 

سلام عزیز دلم... 

حسین جان،دلم برایت تنگ شده...  

نمیدانم چرا این ساعت ها،اتاقم بوی نسیم شهدا را گرفته است،میخواهم از شماها بنویسم...

در این زمان بی کسی که نمیتوانی حرف های دلت را برای هر فردی بزنی 

دلم به نگاه های تو خوش است 

دلم به صدای تو خوش است  

حسین جان 

چقدر صاف و صادق بوده ای 

در این جنگ های سیاسی و اقتصادی،دیگر از صفا و صمیمیت بچه های جبهه خبری نیست! 

همه مان تبدیل شده ایم به ماشین های سخنگو... 

ای کاش و بازهم ای کاش  

شما و همرزمانت در جلوی دیدمان بودید... 

صدق و صفا،یاد امام(ره) و سایر شهدا 

از ذهن و خاطر ما و مسئولین ما رفته است...  

 

حسین عزیزم؛ 

هیچ چیز نتوانست تو را در این دنیا پاگیر کند،در حالی که من به شدت خو گرفته ام با این آب و خاک دنیوی... 

دل کندن برایم سخت شده... 

 حب دنیا تمام وجودم را پرکرده،دست و پاگیر شده است این زندگی مادی... 

هر روز به دنبال یک هدف هستی که اغلبا" نیت هایم لنگ میزند و هدفم مادی است نه الهی.. 

اما تو... 

تو هدفت خدایی و الهی بود؛میجنگیم برای خدا؛غذا میخوریم برای خدا،کار میکنیم برای خدا؛حرف میزنیم برای خدا و هزاران کار دیگر آن هم برای خدا...  

 

حسین عزیز... 

ای کاش بودم و محفل های دعایتان در چادر های خاکی را با تمام وجودم حس میکردم... 

آن ناله ها،آن اشک ها برای اربابمان اباعبدلله،آن حلالیت طلبیدن های بچه ها قبل از عملیات و... 

 

محبوبم... 

در یک روایت واقعی نقل است که شهدا، 

شب ها به همرزمانشان،آنانی که هنوز مانده اند و یادتان را برای من نگه داشته اند،سر میزنند و از آنها عیادت میکنند... 

به راستی چنین است حسین عزیز؟ 

آیا به همرزمانت،همان بچه های پاک لشکر 14 امام حسین(ع) سر میزنی؟ 

جانبازان عزیز،خوشا به حالتان،حسین آقا میاد دیدنتون،بهتون سر میزنه 

احوالتون را میپرسه،یاد خاطرات میکنه...  

 

رفیق تنهایی های من... 

شنیده ام از همرزمانت که، اگر کسی از بچه های لشکر در زمانی که تو در کنار آنها بودی به لحظه ی شهادت خود نزدیک میشد 

به بالین او میرفتی و سرش را در دامن خود میگذاشتی و به او میگفتی: 

منم حسین خرازی 

منم حسین خرازی 

رفیق من را یادت نره ها... 

سلام من را به بچه ها برسون،بگو من هم زود میام ... 

رفیق من را یادت نره ها... 

 

مادرت میگفت: 

حسین هر وقت می آمد به شهر و به ما سر میزد 

به اتاقش میرفت و  مشغول به دعا و ثنا میشد  

حسین جان،نکند در این فکر بودی که شاید خدا تو را از رفیقانت جدا بکند!

اما خدایت،دعایت را استجابت کرد...  

  

برادر عزیزم؛دیگر قادر به نوشتن نیستم 

 

راستی حسین جان؛ 

اگر در هوای آلوده ی شهر، 

از نزدیکی اتاق من نیز رد شدی،دعایی برای برادر کوچکت هم بکن که به حق مستحق دعای شما هستم...  

 .............................................................................................................

حرف دل دیگر برای حسین آقا؛ 

حسین عزیزم،چند وقتی است که دلم زمین گیر شده است! 

نمیدانم چه کنم! 

هیچ کاری نمیتوانم بکنم 

 

 

+این هم یک قطعه تصویری زیبا از حسین عزیـــــز(شوخی حاج حسین خرازی)  

 

 

یامهــــدی(عج)